وقتی نوشتههای قدیمی اینجارو میخونم باورم نمیشه منِ دهه بیست سالگی این شکلی بودم با این افکار و توهمات عاشقانه!
باورم نمیشه چقد زندگی سادهتر گرفته بود و من ساده تر تر گرفته بودمش!
باورم نمیشه چقد زندگی میتونه یه روی دیگه ی یه آدمو نشونت بده که یه زمانی فک میکردی قدّ مامانت دوسِت داره!
باورم نمیشه چقد آدما قابل تغییر و حتی زیر و رو شدن هستند، و البته من هم ازین قائده مستثنا نیستم!
باورم نمیشه کسی که روزی عاشقم بود الان فقط در حال گول زدن منه به دلایل مختلف و بهانه جورواجور.
باورم نمیشه عفریته های دورش چقد میتونستن روش تاثیرگذار باشن!
اینایی که گفتم هیشکدوم مهم نیس! فقط دوس داشتم جایی ثبتش کنم که بعدها بخونم و هوسِ عاشقی نزنه به سرم! نوشتن در اینجا برام یه مزه دیگه داره! شبیه خونهس برام!! بعد ازینجا هیچ فضای مجازی دیگری برام شبیه اینجا نشد!
آها! یه چیز دیگه هم مینویسم1 من الان سی سالمه! تو این سن فهمیدم که اگر کسیو دوست بدارم، بخشیدنش براماونقدرا هم سخت نیست! یعنی اگرم سخت باشه، غیر ممکن نیست! پس اگر برای کسی بخشیدن غیر ممکن بود، یعنی عاشق نبود! همین یه جمله رو اگه بفهمم و آویزه گوشم بکنم، خیلی چیزا برام حل میشه.
بدم میاد از ادای قربانی درآوردن! هیچوقت قربانی نبودم! همیشه با اختیار کامل کاری رو انجام دادم و مسئولیت انجامش رو هم میپذیرم!! حتی به غلط!
تو این مدت هم فهمیدم آدم خواستنی ای هستم و سخت نیست دوس داشتنم! و میتونم کاری کنم دنبالم بیان!
ولی اگر به هر دلیلی بعد از هر رفتن و برگشتنی، یادِ خونه اولم افتادم و دلم تنگ شد، نشانه پاکی و سادگی قلبمه که سعی میکنم ارج بنهمش و مراقب باشم آدما سیاهش نکنن!