هیجده سالُ دو ماهُ یک روز داشتم که اومدی تو زندگیم
از همون اول متفاوت بودی
حرفات
مخاطب قرار دادنت
ترکیب بندی جمله هات
بااینکه حستو نسبت به خودم نمیدونستم,اما آن شدنت یه حس خوشایند بم میداد!
پُست هات برام جذاب بود
رنگ و بوی دیگری داشت
اما خب باچیزایی که گفته بودی بم,فک نمیکردم که من مخاطبشون باشم!
همیشه برام یکی با زمینه سفید بودی!بااینکه ازت یه عکس فقط دیده بودم,اما همون عکس هم حتی حس خوشایندی بم میداد!انگار میدونستم با صاحبِ اون عکس یروز به جایی میرسیم که گریه و خنده هامون هماهنگ میشن
وختی نتایجِ کنکور رو دادن,میدونستم برات مهم عه که نتیجه مو ببینی.چون قبلش باهم راجبش خیلی صحبت کرده بودیم!
بعدِاطلاع دادن به خانواده و نزدیکان منتظر نشستم تا شب شه و تو آن شی تا بت بگمُ خوشحالت کنم!اما نیومدی!بعدها گفتی که دندونت خیلی دردمیکرد.یه مدت بعدش رفتیم ثبت نام دانشگاه,و تو اشتباهی چن روز اینور اونور رفته بودی! خنگِ من^_^
بازم گذشت تا هردومون عازمِ خوابگاه شدیم!هرهفته برمیگشتی خونه تون اغلب!اما من ماهی یبار!هروخ میومدم خونه میگفتی الان ننه قویبانی میخورییییی:دی
تو خوابگاه با نت ضعیف ایرانسل,آن میشدم.با دوستام صحبت میکردم.گاهی چنتا تب وا بود,اما همینکه تو بم پی ام میدادی,دیگه متمرکز میشدم رو تبی که تو بم پیام میدادی و همش ریفرش میکردمش تا سریع بخونمُ جواب بدم!!
بعدم که چنبار بم ایمیل دادی,یبار گفتی اونشب یهو آف شدی چون دندونت میدردید,یبارم بم گفتی بانوم!!داشتم شاخ درمی اوردم!هم تعجب هم ذوِ زیرپوستی!!
اولین بار که عاشورا تاسوعا اومدم,همش چشمم دنبالت میگشت!فک میکردم باید ببینمت!چراشو نمیدونستم!!مامانمم متوجه شده بود چشمام دنبال کسی عه!!
چن روز بعدش قرار بود برگردم خوابگاه
نمیدونم شبش چی شد که تصمیم گرفتیم ببینیم همو!کاری که تالا هیچکودوممون انجام نداده بدیم!و تو پس از کلی قمیش ریختن بطورِ کامل شماره ت نقش بست رو دسکتاپ لپتاپم!خب البته الان باید اعتراف کنم که قبلنم بطور دیجیت بای دیجیت عدد های شماره تو گفته بودی و من سیو کرده بودم!!!!!
فردا صبح شد!نمیدونستم دارم چیکا میکنم!هرچقد فک میکنم یادم نمیاد اون لحظه چی شد که قبول کردم!انگار اصن دست خودم نبود!قرار بود بشه!همه سلول های قلبم علیه همه سلول های مغزم قیام کرده بودن و از کار انداخته بودنشون انگار!!
آماده شدم!خیلی ساده طور!اومدم اونجا که باس میومدم!!همراه با جزوه هام که بهانه شده بودن برا دیدارِ مردی که نمیشناختمش اما انگار سالها بود باهاش زندگی کرده بودم!
دیدمت!
و این لحظه ایه که هیچوخت یعد از گذشت اینهمه وخت هنوز با تمامِ جزعیات تو ذهنمه.
بوی لیمو و نیلوفرو یاس پیچید...
که فکر نمیکنم هیچ کوچه ای تو شهرمون تابحال این سعادتو تجربه کرده باشه!
انگار همه اطرافم شطرنجی شد و فوکوس شد رو تو!فقط تورو میدیدم!
وختی رسیدم هوز چشمم داشت دنبالت میگشت که انگار یکی از پشت تورو صدا زده باشه,برگشتی پشتتو نگا کردی!و بعد از یک نگاه,دوباره برگشتی رو به ویترینِ مغازه!
و من اومدم از پشتت رد شدم و رفتم تو پاساژ
کل تنم داشت میلرزید
پاهام راا نمیرف
دستام رو ویبره بود!!
تااینکه راهمو گم کردم!اومدم ازت پرسیدم محل سیمی کرده جزوه هامو!!! انگار نه انگار تا اونموقه یه غریبه بودی که اولین بار بود میدیدمت!و تو جاشو نشونم دادی!رفتم تو,صاحابش نبود!باز از دور بت اشاره دادم!رفتی پیداش کردی!سیمی کردم!بت گفتم میخام یچیزی بخرم!از دور باهم بودیم!از شانس هیچ مغازه ای نداشت!رفتیم جلو یه موسسه ی تابلو!که وایسادن انجا هم به وضوح نشانگرِ هول شدنِ جفتمون بود!با مامانم صحبت کردم باگوشی!همش زیرچشمی نگات میکردم!حتی یه تک نگامم نکردی:| عاشخ مماخت شده بودم!!
دیگه جداشدیمو رفتیم خونه خودمون!
درجا اومدم پای نت!توام رسیده بودی!تنها حرفِ دلخوش کننده ت این بود که گفتی چهره ت خیلی معصوم بود:|
شبش باس میرفتم!با اتوبوس!
تو اتوبوس همش حس میکردم باس بم اس بدی یا بزنگی!
چن روز بعدش تو خوابگاه,گوشیم ول بود رو تختم
اودم دیدم اس دارم!دیدم بخ آقای الف!
حالا متن پیام: "میخواستم برات بمیرم/اما دیدم پهلوان ها نمیمیرند" :))))))))))) :|
هرچقدر سعی کردم بااستفاده از ادبیات دست و پاشکسته ی مغزم ,مفهومِ عاشقانه ای ازین پیام استخراج کنم نشد که نشد!
در این مدت کمُ بیش روزهایی باهم داشتیم!هیچ حرفی نمیزدی که بفهمم برات مهمم!یا تو فکرتم!یه صحبت های عادی! که البته به 5 ساعت هم می انجامید!!روزهای سردِ پاییز,با کاپشنِ گنده ام تو حیاط خوابگاه,یکه و تنها مشغولِ تو بودم!مشغول مردی که نمیدونستم روزی با او روزشماری خواهم کرد برا ی ابدی کردنِ پیمانِمان!
گذشتُ گذشت تا بست و هشتم آذر شد و موعدِ امدنم!
راجبه شب ماندن در ترمینال هم بسی ترسوندمت که باید ببخشی منو!!از ائلم اذیت کردنت مَلَس بود:پی
ذوق دشاتم!دومین دیدارمون بود!نشسته بودم توی ترمینال,که از در اومدی توو و لبخندم متولد شد!سیبیلوی کمرنگِ من!
حاضر شده بودی ساعت 5 از خوابگاه بزنی بیرون تا بیای منو ببینی!
رفته بودم دبلیوسی,اومدم دیدم دمِ درِ همونجایی ای که نشسته بودیم!!اولین بار بود که آسوده تر حرف میزدم بات!
رفتیمُ سوارِ اتوبوس شدیم! در هیبتِ تابلوترین آدم های روی کره زمین!من جلو تو پشتم و کلی بده بستان!!
نقاشی,سی دی ,و دراخر پاستیل دادی بم!بعد که کناریامون پیاده شدن راه برامون بازتر شد!از لای دوتا صندل خیلی خجلت زده نگاهت میکردم!شبیهِ ادمایی بودی که سالهاست باهاشون همدله بودم!
رسیدیم!بابام اومده بود!رفتم!رفتی!نگاهامون هنوز پی عه هم بود!و این شاید آغازِ دوری هامون بود!مقدمه ای بود تا بدانیم بعد ها چقدر خواهیم چشید ازین دور شدن ها!ازین دل هستُ امکان نیست,دل هستُ شرایط نیست...
در این میان خدا کاری کرده بود بیایم نزذیک تر,آسمانِ شهرهایمان همرنگ تر باشد,سرمایمان مثلِ هم تر,ماشین هایمان مشترک تر...
تابلوبازی هایمان در اتوبوس در آغازِ ترم2...
رفتنمان در آن سرما به مشهورترین پارکِ یخبندانِ آن حوالی...
اتاقکِ نالونی که با هوای دل هایمان گرمش کردیم
آخر نفسمان از جای گرم درمیامد!!
و گذشت و گذشت تا آخر سال شد و من مجبورانه ب مادرم گفتم!و دردسرهایی که کشیدیم
و اجبارِ تو برای گفتن
و آغازِ واقعیِ "که عشق آسان نمود اول/ولی افتاد مشکل ها"
.
.
.
.
تمام نشدنی ترین مردِ دنیای من...
امروز 20 سالم تمام شد!
و تو در تمامِ این 92 و 93 و 94 شعلهِ گرمی بخشِ قلبم بودی!
شعله ای که از دلِ زمستان برخاسته و دل بهاری ترین دختر را گرم کرده
جوری که دیگر همه ای که مرا میشناسند تورا هم میدانند!جوری که مادرم که نگرانم میشود میخواهد سراغم را ازتو بگیرد!جوری که شنیدنِ نامت در هرجایی,پیچ های کله ام را شل میکند و سرم بی اختیار برمیگردد سمتِ صدا...
تویی که طاقتت قد آسمان است
و عشقت زوال ناپذیر
تویی که درباورم نمیگنجید مجنونی چنان هنوز هم باشددر این دیار
تویی که با تمام وجودم لیلی ات شده ام
تو بی همتا ترین کوهِ عالمی
باارتفاع قدِّ آسمان
تویی که مردِ ماندن هستن
نه مردِ آمدنُ رفتن
ایمان داری به خودت!منم ایمان آوروندی!!
تویی که شک ندارم اگر سالها پیش میامدی,پیامبر میشدی با معجزه ی صبوری!صبری که هیچوخت تمامی ندارد!
تویی که اگر بخواهم یک قید در وصف حالت بگویم باید بگویم : "مُدام.."
تو معجزه ای هستی از طرفی خدا
و فقط برای من رخ دادی!
تو معجزه ی عمرِ منی!
که در 18 سالگی بر من نمایان شد و تا آخر عمر با تمامِ جان و تنم مراقبش خواهم بود!
امشب که دومین دهه ی زندگی ام را گذراندم
و عهد بسته ام که تااخرین دقیقه های عمرم,به تو و عشقِ بی مانندِمان پایبند بمانم,
با همه ی گلبول به گلبولم از تو میخواهم مرا ببخشی بارهایی که باعث بارشِ چشمانت شده ام
باعث شکستن قلبت شده ام
باعث سردردهایت شده ام
و باعث بدخلقی های بیگاهت...
بانویت را ببخش که خود هم بی تقصیر است در رفتارهاییش
که خود نیز رنجور شده و تلوتلو خوران خود را میکشاند تا در حق کودکانِ آینده اش نامردی نکرده باشد و انهارا بسپارد دستِ مردی که لایق ترین است برای پدرشان بودن...
بااحترام
1:13 بامداد-روز یکشنبه-بیست و چهارم خرداد نودوچهار