مگر میشود 1460 روز از یک اتفاق بگذرد و تک تک رویداد ها با جزعیات دقیق و شفاف در ذهن آدم حک شود؟!
آمدنت مثل ریختن زعفران در استکان شیشه ای ظریف منقش بود که ذره ذره حل میشود و رنگ میبازد به دل!و عطر و رنگ به ارمغان می آورد!
1460 روز پیش بود که دلهره شدی بودی و رسوخ کرده بودی ب وجودم!
اما حالا...
مایه سربلندی ام هستی هرجاکه حرف از عشق و دوست داشتن است.
لبخند روی لبانم هستی هرجاکه عاشقی از معشوقش صحبت میکند و مرا یاد تو میندازد و قنج میرود دلم!
اشک در چشمانم هستی وقتی سخن از فراق و دوری ست.
تو نور درون قلب منی!
روشنگر روزمره های یک دختر 18ساله ی چندسال پیش!
چراغ پرفروغ فکرم!باخریدن کتاب و دادن فیلم هایی ک بیشترین نقش را داشتند در منی که امروز هستم!
کپسول انرژی شب های تاریک و دلگیر خوابگاه!که از همان اول بادیدن ناما در صفحه گوشی،هرچه دستم بود پرتاب میشد گوشه ای و بدو بدو میرفتم جایی خلوا تل فراز و نشیب صدایت را باطمانینه مزه مزه کنم!
دستم را گرفتی و بردی جاهایی که تا آن روز ندیده بودم.یادم دادی علاقه ام رابیان کنم!
اعتماد درون چشم هایا مدام برایم یاداوری میکردند"به من تکیه کن...منم آن کسی که همیشه پشتت هستم!منم آن مردی که هیچوقت دیگر نظیرش رانخواهی دید!منم آن یاری که قلبت را به مانند شی ای باارزش در دنج ترین و امن ترین جای وجودم نگه میدارم.
همانی که برایت لانه میشوم!توفقط گنجشکک من بمان!"
و گذشت و گذشت تارسید به امروز که 6ماه و 29روز از عقدمان میگذرد!
و همسر خطابم میکنی!
من و تو دو تکه پازلی هستیم ک خدا از روی همدیگر و برای همدیگرساخت،تا جاهای خالی وجود هم را پرکنیم.
تاوقتی یکی آتش شد آن دیگری آب باشد و آرام کننده
و وقتی یکی شب شد دیگری روز باشد و تابنده
عزیزکم؛امروز فقط برای این است که حواسمان باشد دست در دست هم تاکجاها آمدیم و خستگی هایمان راهمیشه باهم در کردیم و از تک و تا نیفتادیم!
و این زندگی برای ما قرار است شیرین تر از این حرف ها باشد در جوار نفس های هم،رفیق!